آزمونم طبق پیشبینی قبل خیلی بد بود. یعنی از خودم توقع بیشتر نداشتم با روزی یکی دو ساعت درس خوندن.

بعدِ آزمون چند کلمه ای با یه دخترخانوم همکلام شدم. از من کوچیکتر بود. اونم نظام قدیم بود. اومدیم بیرون باباش اومده بود دنبالش. دلم خیلی گرفت. اون طرفا روزای عادی هم تاکسی رد نمیشه چه برسه ظهرِ جمعه. تنهایی راه افتادم و تا خونه آهنگ گوش دادم و از سرما به خودم لرزیدم. از ظهر شدیدا پا درد گرفتم ولی پیاده اومدن بهتر بود تا اون بخواد بیاد سراغم.

ساعت پنج قرار بود برم آموزشگاه برای کارنامه آزمون و مشاوره طبق معمول رئیس خونه نبود. دفعه قبلی وقتی رفتم و برگشتم اصلا نفهمید و منم کلی خوشحال شدم. امروز توی آموزشگاه کارم یکمی طول کشید و وقتی اومدم خونه دیدم خونست. تا اومدم داخل، پرسید کجا بودی؟ گفتم رفتم آموزشگاه. گفت تا الان؟! ناخودآگاه گفتم بخدا اونجا بودم. چند تا بدو بیراه نثارم کرد و گفت اونجا چه خبر بوده؟ گفتم خانوم مشاوره گفته بود برم. بازم چرت و پرت بهم گفت که چرا زنگ نزدی بیام سراغت؟ گفتم با تاکسی رفتم و برگشتم. اگرم زنگ میزدم بازم فحش میداد که این دردسرا چیه برام درست میکنی:/ 

معمولا خانوم مشاور رو یه جورایی دست به سر میکنم که نرم با وجود طعنه و کنایه های این ولی واقعا بهشون نیاز دارم.

خدایا خودت توی حالمو زندگیم معجزه کن تو رو خدا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها